وقتی که هر شب باران می آید و...
رد پایش را جا می گذارد و...
می رود...
وقتی که هر شب به بام خانه سر می زند و...
شیشه ی پنجره را می بوسد و...
می رود...
وقتی که هر شب بوی نمش را در کوچه می پراکند و...
شبنمش را بر روی برگ ها به یاد گار می گذارد و...
می رود...
آن و قت دیگر نمی دانم سر احساسم چه می آید.
سر دلتنگی ام...
سر تشنگی ام...
آن وقت دیگر نه می توانم خوشحال باشم...
و نه ناراحت...
آن وقت دیگر رویش را ندارم
که آهسته بگویم:
خدایا...می شود برایم باران بباری؟...
می دانم باران با من سر شوخی ندارد...
سر ناز کردن هم ندارد...
خودش می داند ناز نکرده،نوازشش می کنم...
پس تبرعه است!
از چیزی می ترسد شاید...
یا ناراحتش کرده ام لابد...
که هر شب وقتی من خوابم،می آید و...
رد پایش را جا می گذارد و...
می رود...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:چه عجب!
پاسخ:خواهش می کنم!
پاسخ:خرابه که!
پاسخ:باشه...
پاسخ:________